حرکت از شعر تک وزنی به سوی اوزان مرکب و ترکیبی و شعر چند صدایی و رهایی از استبداد نحوی زبان از ویژگیهای بارز اشعار این کتاب است. اشعاری که عروض کلاسیک و نیمایی را طبعیت نمیکند...و این ذهن خواننده است که باید وزن شعر رابیابد
رضا براهنی در ۲۱ آذر ۱۳۱۴ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. خانوادهاش زندگی فقیرانهای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار میکرد. در ۲۲ سالگی ازدانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت، سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجه دکتری در رشته خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد
اشعار
آهوان باغ (۱۳۴۱)، جنگل و شهر (۱۳۴۳)، شبی از نیمروز(۱۳۴۴)، مصیبتی زیر آفتاب(۱۳۴۹)، گل بر گسترده ماه(۱۳۴۹)، ظل الله(۱۳۵۸)، نقابها و بندها (انگلیسی)(۱۳۵۶)، غمهای بزرگ(۱۳۶۳)، بیا کنار پنجره(۱۳۶۷)، خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟، اسماعیل(۱۳۶۶)
رمان
آواز کشتگان، رازهای سرزمین من، آزاده خانم و نویسندهاش، ناشر: انتشارات کاروان، الیاس در نیویورک، روزگار دوزخی آقای ایاز، چاه به چاه، بعد از عروسی چه گذشت
نقد ادبی
طلا در مس، قصهنویسی، کیمیا و خاک، تاریخ مذکر، در انقلاب ایران، خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟، گزارش به نسل بی سن فردا (سخنرانیهاومصاحبهها)
جوایز برنده جایزه ادبی یلدا (۱۳۸۴)، برای یک عمر فعالیت فرهنگی در زمینه نقد ادبی
شما جسورتر از من باشید ستاره های جهان را میان زن ها قسمت کنید که در زمانه ی من زن ها نصیب ساده ی یک سوسوی ستاره نمی بردند کلید هستی خضری را به دست بچه های جهان بسپارید قفس نسازید که مرغ عشق و قناری به بال خویش بیایند کنار پنجره تان در آن زمان که جهان گل شد دگردیسی شیوع یافت شما هم شبانه بال در آوردید، مرا به یاد بیارید مرا که عاشق معراج های شرق کهن بودم
هشدار جدی:
باقی شعرهاش شبیه این نیست! گول این شعر رو نخورید! پیشنهاد جدی:
به جای خوندن کتاب، شعرهایی که همین جا دوستان گودریدزی توی ریویوهاشون آوردن رو بخونید.
این یک ستاره بخاطره این بود که نه از شعرهایش لذت بردم و نه چیزی از مقاله تخصصی اش سر در آوردم بیشتر مثه این بود که یکی شعر بگه و بعد بخواد توجیه ات کنه از این سبک باید خوشت بیاد :)
برای من واقعا سخت بود شاید برای دوستانی که رشته ادبیات خوندند این کتاب راحت و لذتبخش باشه ..... در مورد شعر "دف " یاد شعر مولانا می افتادم
هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن
اما در مورد کُردِ دف زن شاید منظور براهنی همان حسام الدین چلبی باشد .وی اصالتی ارومیه ای داشته و مولانا وی را اورموی هم می نامید. مثنوی معنوی هم در زمان همنشینی مولانا با وی خلق شد.میگویند نظم کتاب مثنوی معنوی به درخواست "چلبی" صورت گرفت
دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شب دفماهها فریاد فاتحانه ی ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید آری، بِدف! تلالوِ فریاد در حوادث شیرین، دفیدنی ست که میخواهد فرهاد دف را بِدف! که تندرِ آینده از حقیقت آن دایره، دمیده، دمان است و نیز دمان تر باد! دف در دفِ تنیده و، مه در مهِ رمیده، خدا را بِدف! به دف ��وحِ آسمان، به دف روحِ من بِدف! شب، بعد از این سکوت نخواهد دید من، بعد از این شب توفانی تا صد هزار سال نخواهم خفت شب را بِدف! دفیدنِ صدها هزار دف! مهتاب را با روح من بِدف! دف خود را رها نکن، تو را به لذت این لحظه میدهم قسم، دفِ خود را رها نکن!
ای کردِ روح! گیسو بلند! قیقاج ــ چشم! ابرو کشیده سوی معجزه ها، معجرِ هوس! خشخاش ــ چشم! خورشید ــ لب! دزدِ هزار آتش، ای قاف! ای قهقهِ گدازه ی مس در تب طلا، دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف! دف خود را رها نکن!
سیاره هایِ دف در باغهای چلچله میکوبند دفدفددفددف از این قلم چون چشم تو خون میچکد دفدفددف
یک زن که در سواحل پولاد میدوید فریاد زد: خدا، خدا، خدا تو چرا آسمان تهران را از یاد برده ای؟ دف صورت طلایی ماه تمام را از آسمان به زن ایثار کرد
دفدفددفددف دفدفددفددف دفدفددفددف
محبوب من! ای آسمان! زنمردِ روح! راز ترنج! خشخاش ــ چشم! دفدفدفِ تنور تنم را بِدف! ای کردِ روح! کرکوک را به صولت فریاد خود بکوب، بر کوه قاف! دفدفددف دفدفددف سیمرغ جان، بِدف! دفِ البرز را بدف! دفینه ی ارواحِ سنگ را بیدار کن! البرز را بیدار کن! دفدفددف دفدفددفددف ارواحِ سنگ گشته ی اجداد خواب را بیدار کن! سیمرغ جان! بیداد کن! دفدفددف دفدفددفددف دفدفددفددفددفدف
وقتی که بر صحاریِ یاقوتی دفدفد فست که میکوبد طالع شوید بر من و بر شانه های من، ای سینه های دف! دفدفدفست که میکوبد انگشتِ ارغوان با مشتی از عطر و عسل دفدفدفست دفدفدفست که میکوبد من ساحلم امواج دفدفدفست که میکوبد خاکم سمِ ستور دفدفدفست که میکوبد
روح قدیم قونیه در زیر خاک، آتش گرفته، قونیه بر شانه های خاک، چون ارغوان و لاله دمیده ست دفدفدفست که میکوبد بر قونیه
آه ای جوان! ای ارموی! ای روحِ دم زدن! دفدفدفست که میکوبد بر مولوی
بر دشتهای شادِ برشته نوشته است تبریز، شمس را ای ارموی! ای بابِل جوان زبانهای اولین روح قدیم قونیه در زیر خاک، آتش گرفته، قونیه بر شانه های خاک، چون ارغوان و لاله دمیده ست دفدفدفست که میکوبد بر قونیه
باد از کمرکش سبلان میزند اریب و، به دریاچه ای که بر آن قوم ماد اتراق کرده است، فرو میریزد دفدفدفست که میکوبد خورشیدی از سهندِ سحرخیز میزند چشمک، بر قله های منتظر کوه ماد، به الوند زرتشت شرقهای کهن در میان ماست دفدفدفست که میکوبد بر بامهای ما
شیر شتر بر بام ظهر شطحِ شراب بر قامت زبان دفدفدفست که میکوبد دریایِ زنبق است که بر پشت بام ما بیتوته میکند دفدفدفست که میکوبد روی هدف دفدفدفست که میکوبد دفدفدفست دفدفدفست دفدفدفست که میکوبد
آه، ای جوان! اجازه بده تا ببوسمت! آن حنجره بوسیدنی ست ای ارغوان! آه، ای جوان! مشتِ عسل! عطر و عسل! بوسیدنی! ای حنجره ای ارغوان!
دفماهِ من به دور جهان چرخ میزند در پشت دف ماهِ تمام ماهِ تمام ماهِ تمام دفدفدفست که میکوبد اشک و عسل! رطلِ شراب! ای آبشار! دفماهِ من به دور جهان چرخ میزند دفماهِ من زنمردِ من روی هدف! روی هدف!
دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شبِ زرتشت شرقهای کهن در میان ما فریادِ فاتحانه ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید دفماهِ من به دور جهان چرخ میزند دفهای نور، هاله ی سیاره های سر از آسمانِ حیرت گردنها از شانه های شاد تجلی ها سر میپرد سر میجهد سر را دف میزند دف را سر میزند شمشیر دفدفست که سرهای خلق را از بیخ میزند سر میزند دف میزند آه، ای جوان! ای ارغوان! آن حنجره بوسیدنی ست! بوسیدنی! سر میزنی! شمشیر دفدفست که سرهای خلق را از بیخ میزند دف میزنی؟ سر میزنی؟
گردنکشانِ سرخ جدا از سر گردنکشانِ معجزه، در راههای دور رنگین کمانِ حیرتِ دفدفدفست که میکوبد را با خویش میبرند در رهگذار باد، هزاران ستاره نیز دفدفدفست که میکوبد را فریاد میزنند آنک ستاره ها همه سیاره های سر سیاله ی طراوتی از شیوه های دف، دفدفدفست که میکوبد، میبارد دف مثل مخملی ست که با سحرش سیاره های عاشق و شیدا را پوشانده است
همینطور که داشتیم تو کوچه پس کوچه ها قدم میزدیم گلی برداشت گفت ميخوام براتون شعر بخونم، دست برد توی کیفش و کتاب شعر رو درآورد و با چندتا سرفه صداش رو صاف کرد و شروع کرد به خوندن، از اول کتاب. شروع کرد به خوندن شعر و ما از این کوچه به اون کوچه و از اون کوچه به این کوچه و از کوچه به خيابون و از خيابون به کوچه بعدی و باز از کوچه بعدی به یک خيابون ديگه همینطور رفتیم و رفتیم و رفتیم. شعر اول رو خوند شعر دوم رو خوند سوم چهارم، نیم ساعت گذشت یک ساعت گذشت دو ساعت دو ساعت و نیم گذشت و ما همینطور از اين کوچه به این کوچه ميرفتيم، بعضی شعرها رو با شور و شوق میخوند بعضی رو با بغض و خیلی آروم بعضی وقتها صداش می لرزید ، بعضی وقتها وسطش میخندیدیم و بعضی وقتها یواشکی یک قطره اشک از قیاقج_چشمامون تا روی لب هامون ميومد همش رو خوند از ابتدا تا انتها. توی کوچه پس کوچه ها و تازه از اون شب احساس میکنم دارم براهنی رو درک میکنم می فهممش با اینکه هزار بار تمام این شعرها رو خونده بودم اما اون شب اولین مواجهه ام با براهنی بود و توی این چند روزه هر بار حتی به جلد کتاب نگاه میکنم قلبم شروع میکنه به تند تند زدن
پیشنهاد: شعرهای براهنی مثل وردهای جادویی می مونه، کسی باید با صدای بلند و پیوسته برایت بخواند تا اثر کند.
نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام برای تو در اینجا نوشتهام نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام و دستهایی را که فشردهام نام تمامی گلها را در یک گلدان آبی برای تو در اینجا نوشتهام وقتی که میگذری از اینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن من نام پاهایت را برای تو دراینجا نوشتهام
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری نه یاد میکنی از من، نه میروی از یاد
«ندا»اولین دختری بود که در زندگی”رو به او سوجده کردم چون دری به کعبه باز نبود”… اولین تجربه: آن هم درستزمانی که هر روز رأس ساعت سه با هوشنگ و دار و دستهی کوینصرتی،زیر درخت گردوی حسن «*سهرچه»قرار داشتیم… برای یک فوتبال… البته فوتبالی که طبقهٔ”پدرهاکارگر” آن را بازی میکرد و قواعد خودش را داشت… «ندا»دانشجوی رشته برق بود… من 8 چلسی را میپوشیدم یعنی شماره فرانک لمپارد را،البته که نه فرانک را میشناختم و نه لمپارد را و نه استمفورد بریجرا … البته آخری را هنوز هم نمیشناسم://// «ندا»هرشب حدود ۹ تا ۱۲ شب زنگ میزد و حرف میزدیم… لباس فوتبالی داشتن حکم هر لحظه ترانسفر شدن به رئالمادرید را داشت… من مگر از خسرو پسر عبدالقادر بنا کمتر بودم که لباس فوتبالی نداشته باشم…پس هووووی مام پلیزز باید برایم لباس فوتبال بخری… فقط پیرهن بدون شورت،چرا که شورت ممکن بود به اعمال شاقه بعد بازی تبدیل شود… «ندا»زیباترین دختر دنیا بود…”البته ��ه بعد از ایوانکا ترامپ” عاشق شدن در آن سن،آنهم عاشق دختری که ۷ سال از تو بزرگتر است میتواند،تو را تا فیهاخالدون بنماید.نابود،بنماید. جمعهها USL “لیگقهرمانان”بود،همه جمع میشدن توی اون مستطیلی که سبز نبود،و فوتبالی که ۹۰ دقیقه نبود… «ندا»اولین دختری بود که به من گفت چند سانت است؟ و من خجالت نکشیدم چرا که سوال را نفهمیده بودم… استاد خیابانی در یکی از سخنان گوهربارش فرمود: اینجا آبه ولی خاک ماست… او را درک کردم چرا که زمینخاکی ما زمین خاکی بود ولی در اصل سنگی بود… انگار “ابابیل”شبانه بر سر این زمین خاکی سنگ میریختند… تکل رفتن را میشد خودکشی به سبک سامورایی دانست… «ندا»چشمانی به زیبایی گلهای ضربه آزاد رونالدو داشت. داور آن بالا در آسمان چراغها را خاموشمیکرد تا فوتبالتمام شود… حالا در خانه فقط گرد و خاک بود و بوی جوراب و چتبا ندا … االکساندر دوما میگوید؛« وارد شدن به قلب کسی که تا بحال عاشق نشده است مانند وارد شدن به قلعهای بدون محافظ و نگهبان آسان است» هیچ قلعهای به اندازه قلب آن زمان من بدون محافظ نبود. کامو حق داشت فوتبال را انتخاب کند چون همهچیز فوتبال است… زندگی فوتبال است… «ندا»هم فوتبال بود… فوتبالی که بدون سوت تمام شد… از آن زمان تا بحال چیزی عوض نشده فقط هرکه مرا میبیند حدس میزند که متولد ۷۳/۷۲ هستم… همین… در زمانی که باید با 8لمپارد خط هافبک را شارژ میکردم،شارژ خودم را ۱۰/۸/۵/۳ دیدم و خاموش شدم… «ندا»«ندا»«ندا»«ندا»… شاید این ریویو چندش آور و مزخرف و حال بهمزن باشد… البته که هست… اما تمام اینها را نوشتم تا به یک شعر این کتاب برسم: ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره نیستی و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان نیستی غمی که از میبارد مرا میگدازد بهار مثل تو نیست تو مثل بهار نیستی
آن فاصلهها و شعری از محمود درویش که میگوید: كل الطرق تؤدي إليك حتى تلك التي سلكتها لنسيانك..! تمام راه ها به تو ختم میشوند حتی آنهایی که برای فراموش کردنت پیموده ام..! انگار شاعر برای فراموش کردنش دست به نوشتن زده اما حتی در حین نوشتن هم یادش افتاده که اویی که« بوده» دیگر «نیست»… «فاصله»و کلمهی «نیستی»… تمام آن«ندا»ها در بین جملات این ریویو همان «نیستی»هاییاست که حتی شاعری که آلزایمر داشت هم نتوانست فراموش کند که«نیست»… من که منم…
درباره ی شعر از دو دیدگاه(از دیدِ بنده) می شود حرف زد. یک دیدگاه غیرکارشناسی و مدِ روز و ابزاری و یک دید تحلیل گرانه و البته شاعرانه ی درست. طبعن خیلی از کسانی که می شناسیم داعیه ی شاعری دارند و البته که نوشته های خود را تنها با تقطیع کردنِ شاید از سر آنچه که دیگران کرده اند با عنوان شعر به خوردِ دیگر دوستان داده اند که با دسته بندی یی که شمردم تکلیف روشن می شود تا اندازه ای براهنی بی گمان در جایگاهِ یک کارشناس کاملن به آنچه که می گوید تسلط دارد. فارغ از هرچه که زیبایی شناسی یا دیگر چیز نامگذاری کنیم در اینجا او نظریه اش را در آن دوره بیان می کند و تکلیفِ شعر را از دیدگاه خودش روشن می کند و در التزام به نظریه اش شعرهایی را هم که نوشته چاپ می کند. ایرادهای او به نیما و شاملو درست از همین جا می آید که نظریه شان با آنچه که با عنوان شعر نوشته اند مطابق نیست و به الگویی نرسیده که حالا داعیه ی آن را داشته باشند که تحولی که در الگوهای تازه ی شعر ایجاد کرده اند بدون نقص است یا دستِ کم روزآمدترینِ آنهاست براهنی اصلِ سخنش آن که شعر باید در خدمت زبان باشد و نه دیگر چیز. می گوید که نوشتن باید برای نوشتن باشد تا زبان به شکوفایی خودش برسد. فارغ از ارحاع های بیرونی و به خدمت گرفتن شعر(نوشتن) برای توصیفِ صرف یا گفتن درباره ی اجتماع، سیاست و دیگر چیزها. به تعبیری او می گوید شعر مخصوصِ زبان است و وظیفه ای در قبال دیگر چیزها ندارد. او به خدمت گرفتنِ نوشتن را برای چیزی خارج از آن، شعر نمی داند حالا وقتی برمی گردد به کارهای خودش اشاره به این تفاوتها می کند که شعرهای او محصول همین نگاه است. تنها در خدمت نوشتن است و او به نظریه اش عمل کرده است و هرچه که نوشته به این سیاق شعر است. شعری که می خواهد در خدمت زبان باشد. یعنی انجام آن هدفِ اساسی اش بنابراین اصلن سخن در این نیست که چه کسی شاعر بهتری هست یا نه بلکه سخن در این است که اساسن چه کسی شاعر هست یا نه! و اینکه پروسه ی شعر هر کس که خود را شاعر می داند چگونه قرار است ساختار زبان را تقویت کند و به خدمت آن درآید وقتی از همان زاویه شروع به خوانش شعرهای براهنی می کنی متوجه می شوی که موضوع از چه قرار است. و البته که قرار هم نیست همه با هر نوع نوشته ای یا سروده ای ارتباط برقرار کنند و دوستش داشته باشند. این یک فضای سیالِ ذهنی هم هست. همانطور که رمان های براهنی هم برای خیلی خواندنی نیست. موضوع ربطی هم به هیچ چیز جز ذوقِ شخصی و درونی شاعری کردن ندارد. عمومِ خواننده ها طبعن نگاهِ کارشناسانه ای به ادبیات ندارند و همه چیز دست کم به یک سلیقه ی ذهنی و ارتباطِ گفتاری درونی آدمی با آن گونه از ادبیاتی که می پسندد بازمی گردد براهنی در ادبیات، به دلیل نظریه هایش و نوگرایی هایش و آشنایی عمیقش با ادبیات جهان بسیار آدمِ ارزشمندی ست. و این فارغ از این است که به گمانم او را و کارهایش را دوست داشته باشیم یا نه خطاب به پروانه ها برای خودِ من یک گفتگوی درونی ی بی پایان دارد که خیلی هم کیف می کنم با برخی بخش هایش و بازخوانی های دوباره ام بی اندازه خوشایند و کیف آور هم هست 1397/06/17 #
:شرحِ محمد رنجبر عزیز رو هم اضافه می کنم که خواندنی و آموختنی ست
براهنی خودش رو به عبارتی قربانی رویکردهای نوین کرد، وقتی اولین زمزمه های فرمالیسم و شکل گرایی و تاکید بر ساختار و زبان، در ادبیات معاصر زبانزد شد، کسی به این رویکردها توجه نکرد، به جز براهنی و یدالله رویایی برای همین این دو نفرم "متهم" شدند به شکل گرایی و اسیر فرم شدن، و متاسفانه به این حقیقت توجه نشد که این رویکردها بایستی در شعر فارسی پیاده می شد و این دو پیشرو این کارها هستند از سوی دیگر، نظام شعر فارسی به قول دکتر زرقانی، مبتنی بر خ��اننده محور بودن هست، یعنی معنا توسط خواننده دریافت بشه و شعر تمام، به همین خاطر مخاطب عام برای این خوانش ها کافیه، اما (خطاب به پروانه ها) برای خوانندگان خاص و خاص الخاص «اخص» هست که به فرآیند نماد و پدیدار شناسی و ساختارشکنی و ... آشنایی داشته باشند، براهنی قطعا هدیه ی ارزنده ای به شعر معاصر بخشید
.برای ورود به دنیای براهنی دو پیشنهاد دارم اول سخنان لیلا صادقی دربارهی نظریه زبانیت او و بحث دربارهی تفاوت نگاه او به شعر در مقابل نیما شاملو رویایی و دیگران. صادقی به درستی تفاوت و فراتر رفتن براهنی از شاملو و رویایی را نشان میدهد. بحثی طولانی در شعر فارسی هست که چرا براهنی در مقالهی کتاب از شعر حجم پریده و خود را بعد از نیما و شاملو تصور کرده... لیلا صادقی نشان میدهد براهنی چگونه به شعر مینگرد که شعر حجم نمینگرد. و چرا دقیقا براهنی باید خود را با نیما{اولین شکنندهی اسلوب} و بعد شاملو{شکنندهی اسلوب نیما} مقایسه کند https://www.aparat.com/v/VgkOd
.دوم شمارهی پنجم مجلهی وزن دنیا که به خوبی توانسته میان نقدهای مثبت و منفی شعر او توازنی برقرار کند و یک بررسی کلی از آثار او داشته باشد https://fidibo.com/book/97006
براهنی به عنوان یکی از مهمترین شخصیتهای شعر معاصر فارسی شناخته میشود. پایهگذار نقد مدرن در شعر فارسی و همچنان مهمترین منتقد و .نگارندهی کتاب طلا در مس. همچنین او در دستهی شاعرانی قرار میگیرد که مقالات متعددی دربارهی شعر خودش دارد
نمیخواهم دربارهی او و اشعارش بنویسم... اما میخواهم یک توصیه دوستانه بکنم چون میبینم بسیاری دوستان احساس کردهاند وقت و پولشان را هدر دادهاند. همانگونه که در تمام هنرها هنرمندانی هستند مناسب برای عشاق آن هنر براهنی برای عشاق شعر است. کسانی که شعر برایشان مهم است و همواره با آن درگیرند. کسانی که سعی دارند در عالم شعر به نقد و بررسی بپردازند به امکانات جدید شعر دست یابند با شعرای جدید آشنا شوند در دنیای نوی آنها گشت کنند و ماهها وقت بگذارند تا به جهان آنها نزدیک شوند. براهنی شاعریست برای این گروه. شعر او در این کتاب با تمام خصوصیاتی که داراست و وامداری از شعر معاصر آمریکا شعری نیست که بتوان به راحتی به آن نزدیک شد. شعری نیست که بتوان مانند اسماعیل او به همگان هدیه .داد متاسفانه بسیاری از نظرات دربارهی کتاب از نبودن در عالم شعر و ندانستن سیر تاریخی شعر است. برای خودم خواندن این کتاب در زمان اشتباه باعث .شد سالها از براهنی و شعر معاصر فارسی دور شوم. امیدوارم کسی اشتباه من را نکند
اولین بار نام براهنی را در یکی از ترانههای محسن نامجو شنیدم.آهنگی به نام از هوش می... که بر اساس یکی از شعرهای همین کتاب ساخته شده.در ابتدای ترانه نامجو میگفت : <این شعرش مال دکتر براهنیه که تو کتاب خطاب به پروانهها چاپ شده...>.برای من که عاشق نامجو بودم و هستم همین اشاره کافی بود که به دنبال این کتاب برم. کتاب ساختاری دو بخشی دارد.در بخش اول مجموعه شعری از رضا براهنی پیش روی شما قرار دارد و در بخش دوم مقالهای که در آن براهنی سعی کرده است تئوری ادبی خود را به خصوص از طریق مقایسه با آثار نیما و شاملو توضیح دهد. در مورد شعرهای بخش اول باید بگم که اگر با شعرهای شاملو و نیما آشنا نیستید و عادت به شعرهای کلاسیک براتون غیرقابل تحمل خواهد بود.و اگر از این سطح هم عقب تر هستید و حتی با ادبیات کلاسیک هم آشنایی ندارید همین الان چند قدم به عقب برید.این کتاب به هیچ وجه شروع خوبی برای شعرخوانی نیست. اما به هرحال اگر با هر شرایطی تصمیم به خوندن این کتاب گرفتید توصیه میکنم ابتدا بخش دوم کتاب یعنی مقاله را بخوانید و سپس به سراغ شعرها برید.اینطوری بسیار قابل درک تر خواهند بود.مقاله گاهی بسیار سنگین و پیچیده به نظر میرسه ولی با صبر و مطالعات حاشیهای و مکمل میتونید به خوبی پیشروی کنید.البته قطعن پیشروی کند ولی ثمر بخش.معلومات آکادمیک براهنی بسیار درجه یک و سطح بالاست و برای جامعه ایرانی که عمد��ن شاعری را صفتی ذاتی و ژنی میداند قطعن جالب توجه خواهد بود که یک هنرمند تا این حد تئوریسین هم باشد. در تمام این مقاله هرچند براهنی تئوری خود را به مراتب بهتر از شاملو و نیما میداند با این حال صحبتی از میزان محبوبیت و عوام پسندی و یا صحبتی از ماندگاری این نوع شعر نمیکند.در مورد محبوبیت اکنون که براهنی در دوران سالخوردگی خود است و حتی از زمان چاپ این کتاب هم بیست سال گدشته به جرات میتوان گفت که براهنی عوام پسند و چندان محبوب نیست.و در مورد این که روش براهنی چقدر میتواند ماندگار و ادامه دار باشد تاریخ باید اظهار نظر کند و از نظر من برای صحبت در مورد ماندگاری براهنی هنوز زمان مناسبی نیست.
نام تمام پرنده هايی که در خواب ديده ام برای تو در اين جا نوشته ام نام تمام آنهايی را که دوست داشته ام نام تمام آن شعر های خوبی را که خوانده ام و دستهايی را که فشرده ام نام تمامی گل ها را در يک گلدان آبی برای تو در اين جا نوشته ام وقتی که می گذری از اين جا يک لحظه زير پاهايت را نگاه کن من نام پاهايت را برای تو در اين جا نوشته ام
کتابهایی که تو مترو خونده میشن احتمالا کتابهای مهم و عزیزی برای اون خواننده هستن. خیلیها کتابِ دعا میخونن تو مترو. من تو مترو بیشتر از همه براهنی خوندهام و بیشترِ این کتاب رو هم یله بر کنج صندلیهای آبی قطارهای خط یک. وقتی دست آدمها کتاب دعا میدیدم با خودم فکر میکردم، دلم میخواد شعرهای این دفتر رو مثل دعا مدام بخونم، همونقدر مقدس و عزیز. بخش دوم کتاب هم کم از کتابِ دعا نیست برام. یکجور مانیفست شعر براهنیه که هر چند پیچیده و دشواره اما واضح نوشته شده. اول مروری بر شعرگویی و تئوری شعر نیما و شاملو انجام میده و بعد علت و چگونگی بریدگیِ یکسرهی شعرش رو از شعرگویی و تئوری شعر این دونفر توضیح میده.
در این کتاب ابتدا قسمت دوم را خواندم تا با نظریات شاعر آشنا شوم و در کنار معیارهای خودم برای شعر خوب، ادعاهای شاعر دربارهی شعرش را نیز برای سنجش استفاده کنم. در قسمت دوم براهنی ابتدا کلیت موضوع را توضیح میدهد و به درستی به لزوم طغیان در برابر پیشینیان و کشف دنیاهای نو اشاره کرده و توجیه میکند که چرا او بر نیما و شاملو شوریده و به عبارتی از شعر آنها عبور کرده است. با نیما شروع میکند، مختصری از نظریات نیما را بیان کرده و برخی تناقضها را آشکار میکند (مثلا تناقض در اصالت دادن به فرم یا محتوا) اشعار نیما را با معیارهای بیان شده در نیما میسنجد و دست آخر این نتیجه را میگیرد که نیما در اجرا الزاما از تئوریهای خودش پیروی نکرده است. این نکته بسیار ظریف را نیز اشاره می کند که حیطه اجرا (شعر گفتن) با حیطه نظریه پردازی در مورد شعر کاملا از هم جداست و ممکن است کسی در یک حوزه نسبت به حوزه دیگر توانمندتر باشد یا مسیرش در دو حوزه متفاوت باشد. سپس آنچه را به نظرش مفید میآید از نظریات نیما دستچین کرده و در سبد نظریات خود قرار میدهد (توجه به فرم، وزنهای درونی و بیرونی و اصولا بسیاری از قواعد شعر نو). سپس به شاملو پرداخته و مسیر فوق را پی میگیرد و ضمن انتقاد از برخی نظریات شاملو به دنبال یافتن آن مولفه ایست که شعر شاملو را زیبا می کند. در نهایت از شاملو هم برخی نظریات را به بحث گذاشته و با دید خود به آن نگاه می کند. (مسئله شعر ناب و قصویت و شعر روایی و چالش تقید به وزن عروضی) پس از این دو، مختصرا به شعر چند شاعر دیگر هم سرکی میکشد و شعر خود را در کنار آنها قرار میدهد تا وجه تمایز اشعارش را بیان کند. براهنی هدف شعر را " ایجاد تاثیر زیباشناختی " میداند. با اتوماتیزاسیون (استفاده در حد اشباع از هرچیزی) به هر نحوی در شعر مخالف است. شعر را فقط در خدمت زبان میبیند نه هیچ چیز دیگر (در خدمت طبیعت/تصویر بودن شعر نیما، در خدمت تاثیر اجتماعی بودن شعر شاملو). براهنی در مورد شعر خود اینگونه میگوید که از وزن نیمایی عبور کرده، گاهی وزن و بی وزنی را ترکیب میکند، گاهی اوزان مختلف را ترکیب میکند. زبان شخصیت های گوناگون را از فرهنگها و طبقات گوناگون در شعرش استفاده میکند. برخی اشعارش چند شاعره است و چند راوی دارد. از نوعی فاصله گذاری در سطور بر مبنای حس و نَفَس استفاده میکند. از قیود دستوری خارج میشود. به بیرون از شعر ارجاع ناپذیر است و ... . خود براهنی متذکر شده که شاید همه ی اشعار او هم منطبق بر نظریاتش نباشد و اتفاقا اینگونه هم به نظر میرسد. مضافا یادآور شده که همانطور که او شعر نیما و شاملو را به بحث و نقد گذاشته تا راه خودش را بیابد، دیگران هم باید شعر او را به بحث و نقد بگذارند تا راه خود را بیابند. اما در مورد قسمت اول. به شخصه با خواندن برخی اشعار براهنی از هوش می... اشعار براهنی به خاطر یکی از ویژگیهای شاخص شعریاش، یعنی تعدد فرم، یکدست نیست. حتی برخی اشعارش به تنهایی هم یکدست نیست و این هم منطبق با نظر خود برای ضداتوماتیزه کردن شعر و شکستن و باز شکستن است. فلذا به نظر من کاملا محتمل است که هرکس برخی از اشعار او را بپسندد و ارتباط برقرار کند و با برخی نتواند ارتباط بگیرد. عمدهی اشعاری که از براهنی در حافظهی شعری من ماندهاند در این دفتر چاپ شده بود مثل : "دف"، "از هوش می..." ، "نیامد" و "آنچه نوشتهام" چند شعر دیگر هم به مذاقم خوش آمد اما چندتا از اشعار هم برایم به شدت نامانوس بود و اصلا نتوانستم با آنها ارتباط برق��ار کنم. در کل هم از شعر براهنی لذت میبرم و هم بسیار وامدار نظریاتش هستم.
در نگاه اول به شعر "شکل زیر" با شبکهی درهم پیچیده ای از کلمه مواجه می شویم که در خوانش نخستین برای خوانندهی مبتدی مشکل آفرین است ولی با باز خواندن و چند بار خواندن و با دریافت غرابت هایش، شکل خاص شعر برای ما قابل درک می شود.
شعر "شکل زیر" به تعبیر شکلوفسکی شعری مشکل است. یعنی در خوانش های ابتدایی، ادراک حسی ما به تعویق می افتد تا به تدریج به لذت هنری نهایی دست یابیم و معیارهای نزدیک شدن به شعر را قدم به قدم بیابیم. با توجه به اینکه قرائت این نوع شعر متفاوت و منوط به نفس بندی و ریتم جدیدی ست که از سطرهای بلند حاصل شده است.
در برخورد با لایه های محتوایی اثر، شعر از نوعی شعر از نوعی شقه شدگی هستی شاعر و کلام شعر خبر می دهد. شعر از گسست میان کلمه و هر آن چه که هست به وجود آمده است. اشاره به "خودزنی"، "چشمِ زخمی"، "خون"، "کارد"، "خودخوری"... که این تکه پارگی حتا بر ساختار یک کلمه ی واحد اثر گذاشته است: گمد، زیراند، زیراندگی، ایناندگی... بحرانی شدن کلمه که نماد بحرانی شدن جهان است. شکستن نحو و نوع خاص کنار هم نشینی کلمه ها که با تخریب روزمرگی راهی را در جهت بازآفرینی حسی آن نشان می دهد.
شعر "شکل زیر" مبتنی بر متنی ناسازه وارست:
بیند که نبیند
رود به پشت سیم خاردار گفتن / گفتن این چیزها/ به شیوه ی گفتن
در آن کلاته زیج نشیند که گوید نگوید
سطر 5 و 6
خواهد که چشم های جهان نه خواب رفتنِ او-نه!
که خواب رفتن او بیند
سطر 38
شعر از نقیضه وارگی جهان خود خبر می دهد. تردید، حرکت دورانی و پرتابی کلمه ها روی هم، که هر کلمه، کلمه های قبلی را تخریب و انکار می کند و با بافت جدید دستوری؛ انهدام گذشته ی خود را اعلام می کند. شکستن روال منطقی شعرکه از وسط با حرف ربط" که" آغاز می شود و در آخر بند اول با همین حرف ربط تمام می شود.
ساختار خاص شعر که با توجه به اینکه تمام فرم ها و ساخت های گذشته را انکار می کند و با مرکز زدائی از اثر و تقابل با ضد فرم ها و ضد ساخت ها با واپاشی گذشته؛ بافت و روال جدیدی به وجود آورده است که در نوع خود به شدن منسجم است.
شعر از شقاق دلالت ها و مصداق های عینی زبان به وجود آمده است. کیفیت خودارجاعی شعر از غیاب معنا خبر می دهد و بازگشتی ست به سمت خود کلمه و موطن زبان.
وارونه بودن دنیای تجریدی نشان از ویرانی و سرگشتگی شاعر دارد:
تمام پنجره ها را بر جهان افقی خواباند
گذر به زیر از آنها در این پرواز معکوس
و ردی از خود به پشتِ سر نگذارد / گمد/ تمام عمرگُمَد
سطرهای 18، 19 و 20
بسامد کلمه هایی مثل جهان، دنیا، فلک، داغ... از عظیم بودن فاجعهی پیشین خبر می دهد که با اصالت خود حافظه ی تاریخی زبان را به زیر سوال می کشد.
شعر در تعلیق و تسلسل زمانی می گذرد:
دوبا��ه همیشه عقب نه جلو جلو نه عقب نداند
سطرهای 27 و 28
زمان و صیغه ی فعل ها در تمام طول شعر یکی ست و لحن گاه به متون مقدس نزدیک می شود، حالت دعایی و نجواگونه می گیرد.
اما چرا اسم شعر "شکل زیر" است؟ با توجه به دو فعل "گوید" و "نگوید" و تردید موجود از تکرار این دو در کل شعر و سطر آخر شعر که اینگونه تمام می شود:
و هیچ هیچ نگوید
شاید شکل زیر چیزی ست که به کلام در نمی آید و در حد اشاره می ماند، شاید منظور همان کلمه ی نهفتهی زبان است و این تاثیر رگه های شهودی متونِ عرفانی زبان فارسی (نظیر مقالات شمس، فیه مافیه) را نشان می دهد. شاید "زیر" اشاره به همان شهود است. کشیدن زیرخط برای چند کلمه ی پائین زیر (آنها، ��یند، ایناند، ایناندگی، زیر، زیراند، زیراندگی)- صفات اشاره ای که حالت هذیان زده پیدا کرده اند- شاید اشاره ای به عقیم و الکن بودن زبان در گفتن آن است و غیاب محتوم گفتن که به سطر "وهیچ هیچ نگوید" منجر می شود.
برچسبها: نقد, نقد شعر, خوانش شعر, شعر زبان, رُزا جمالی
ببین آری ببین تو مرا ببین تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم با وسعت نگاه برگشته به درون ، به درون برگشته ، تا ته ببین تو شانه بزن اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمم نمی بینم اگر تو مرا حالا تو بیا شانه بزن زانو!
در حال حاضر نمیتونم به این کتاب امتیازی بدم. من باید این کتاب رو حداقل هفت-هشت سال پیش میخوندم. تو چند سال اخیر (به خصوص دو سه سال اخیر) انقدر روحیات ام عوض شده که نمیتونم با این دنیای شعری ارتباط برقرار کنم. فقط باید یک نکته رو راجع به بخش دوم کتاب که مقاله ای از براهنی اه بگم: برام عجیب بود که حتی وقتی یک فرد آکادمیک میخواسته یک مقاله ی انتقادی بنویسه، هیچ اثری از یک ساختار نظام مند و علمی در نوشتار و تفکر نقادانه پیدا نمیشه. مقاله بیشتر شبیه خطابه های آتشین ای ه که برای تهییج مخاطبان نوشته میشه. چرا؟!
Reza Baraheni عنوان: خطاب به پروانه ها (شعر) و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم (بحثی در شاعری)؛ نویسنده: رضا براهنی؛ تهران، نشر مرکز، 1374، در 198 ص؛ شابک: 9643050807؛ موضوع: شعر شاعران ایرانی قرن 20 م -- نقد و تفسیر شعر
مرا به ديدن جسمانى تو هيچ نيازى نيست چنان پُرَم من از تو چنان پر كه بيشتر شبيه شوخى زيبايى هستم
** يك لحظه صبر كن من دستمال پيشم نيست با پشت دستم، با آستينم، سيلاب اشك را كه ستردم و چشمهاى سرخم را در جيب پلكهاى خيسم كه پنهان كردم و چوب خشك بغضِ گلو را، كه راه نفس را بريده است، فرو دادم، خواهم رفت
** افسرده اى كه چنين موهايت را بر روى سينه ام متلاشى كردى؟ آخر مگر تو نمى دانى من كور مى شوم وقتى كه تو مى بينى ام؟ افسرده اى كه چنين؟ از زير تخت سينه مى زنمت تو گوشهاى درونى را آماده كن كه بشنوى ام با ضربه مى زنمت با قلب مى زنمت با اين سياه مى زنمت افسرده اى؟
از دوم دبیرستان تا حالا هی بهش برمیگردم و هربار یه شعری به دلم میشینه و دردم رو میفهمه.
مقاله رو ولی اون موقع نخوندم و الان هم نتونستم. همون موقع ها برام خوب بود که رو «ادبیات بهتر از فلسفهی محض زندگی را توضیح میدهد» یا همچین چیزی، چنان گیر کردم و ازش آویزون شدم و به عنوان اسلحه ازش استفاده کردم، که باقیش رو نخوندم. دیگه اونجور درگیر شعر نیستم که دل بدم به اون مقاله.
اشعار مجموعه به قدرت اشعار ظل الله و اسماعیل نیستن؛ و در کل فکر میکنم براهنی استعداد چندانی در عاشقان�� بودن و سرودن نداره و اصولا وقتی به اوج میرسه که مضامین و حال و هواهای پر از خشونت و غیرعاشقانه رو انتخاب میکنه: که خب اوجش رو هم در کار رمان نویسی ش شاهد هستیم. منتها مقاله ای که با اشعار همراه شده غوغاست و انقلابیه برای حال و هوای شعر ایران. شاید کمی پیچیده نوشته شده باشه، ولی اگه آهسته بخوانیم و پیش بریم و بر سر جملات تأمل کنیم به نتایج عالی ای میرسیم. حرف کلی اینه که اگر در سرودن شعر برسیم به نیما و در نیما محدود بمونیم، کار مهمی نکرده ایم. شاعر و شعر واقعی آن است که همواره فراتر برود از پیش از خود، چه در مضمون و چه در قالب و چه در زبان. بنابراین براهنی تلاش میکنه در اشعاری که گویی نمونه هایی برای نظریه ش هستن علاوه بر تازه شدن در محتوا، شکل و وزن عروضی و قافیه و ردیف معمول رو هم بر هم بزنه. و زیباترین سخن مقاله اینه که شاعر واقعی همانطور که از مضامین و ترکیب های جدید تلاش میکنه که برای بیان مقصودش استفاده کنه، باید از شکل تازه هم استفاده کنه؛ که اگر نکنه محدود مانده به پیش از خودش و در جا زده. به دیگر معنی، اگر منی که در قرن بیست و یک هستم بیام و قوالبی رو که از روزگار سعدی به ارث بردم به کار ببرم، کار تازه ای نکردم و دست کم در ساحت قالب، کپی برداری کرده م از پیش از خودم. کار تازه زمانی است که نه تنها محتوا، که فرم هم تازه باشه. و ای کاش براهنی کسانی رو که پیش از او تلاش هایی در این حدود کرده بودن (نظیر هوشنگ ایرانی) معرفی میکرد و از اونها هم یادی میکرد.
علی اکبر خان دهخدا در ذیل مدخل " مزخرف " می نویسند : دروغی که مانند راست آراسته کرده باشند و سخن بی اصل و بی معنی و لاطائل ؛ هر چیز آراسته . آرایش داده شده ؛ تزویرکرده شده .مموّه .مزوّر.
معشوق جان به بهار آغشتهی منی که موهای خیست را خدایان بر سینهام میریزند یک روزمی که بوی شانهی تو خواب میبردم معشوق جان به بهار آغشتهی منی تو شانه بزن! هنگامهی منی من دستهای تو را با بوسههایم تک میزدم من دستهای تورا در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام تو در گلوی من مخفی شدی صبحانهی پنهانی منی وقتی که نیستی من چشمهای تورا هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی آواز من از سینهام که برمیخیزد از چینهدانم قوت میگیرد میخوانم،میخوانم،میخوانم تو خواندن منی....
به جرات می توانم بگویم مجموعه خطاب به پروانه ها بهترین و موثرترین کار براهنی است. در این کتاب براهنی در اوج شعرش قرار دارد. مقاله چرا من شاعر نیمایی نیست نیز به درستی منعکس کننده نظراتی است که براهنی سعی کرده علاوه بر شعرش آنها را توضیح دهد. خواندن این کتاب را به همه دوستداران و حتی دشمنان شعر رضا براهنی توصیه می کنم.
(دیدی که گاهی میخواهیم در کمترین فضای جهان پنهان شویم مثل کبوتری که در جدار انگشتهای شعبدهبازی پنهان شدهست و قلبش یکریز میزند؛ آنگاه در نهایت عریانی، از مُشتِ باز، پَر باز میکند) میخواستم پنهان شوم در زادگاه تو آن زادگاه کوچک پنهان کز هیچ یک کبوتر میسازد